کارن سرهنگیکارن سرهنگی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

دنیای ما **کارن**

بالاخره راه رفتم هورررااااااا

کارن نسبت به هم و سن و سالاش دیر راه افتاد ، این موضوع خیلی ما رو نگران کرده بود حتی دکتر هم بردیمش ولی دکتر می گفت که به خاطر وزن بالاشه و جای نگرانی نیست تا ١٥ ماهگیم جا داره ،حالا کارن ١٤ ماهش شده بود و ما منتظر -عزیز دل ،، مامان و باباش رو از نگرانی در آورد و خیلی قشنگ راه رفت - الهی که قربون اون راه رفتنت بره مامان.
20 شهريور 1392

اولین غذای کارن در 5 ماهگی

کارن توی 5 ماهگی برای اولین بار غذا خورد حالا غذاش چی بود؟ حریره بادوم ساده .               وای که چقد گرسنه مه (((اولین غذای کارن جون)))) یه خاطره دیگه که از 5ماهگیش یادم نمی ره عروسی بود که رفتیم: توی عروسی یکی از اقوام که خدائیش عروسی با حالی هم بود ، پسر کوچولوی مامان نامهربون شده بود  از صدای بلند ارگ می ترسید گریه می کرد و بیقرار شده بود خلاصه عروسی رو کوفت مامان جونش کرد.         ...
14 شهريور 1392

اولین دندونای من در 8 ماهگی

2 تا دندون پائینی کارن توی 8 ماهگی در اومدن . تازه پسرم 2 تا کلمه هم یاد گرفته بود و می گفت که البته بعد از 2 ماه فراموششون کرد و دیگه تکرار نکرد: پو ماما پسر کوچولوی من ٨ ماهه بود که عاشق گوش کردن داستان بود، داستانهایی  که براش می گفتم رو کاملا می فهمید مثلا وقتی داستان بزبزقندی رو براش تعریف می کردم ، ادای آقا گرگه رو در می آورد که چجوری شنگول و منگول رو خورده . کلی کارت آموزشی ( حیوانات، وسایل نقلیه،پوشاک و...) داشت که همه رو می شناخت و با انگشتش بهمون نشون می داد.   کارن 8ماهه و باراد4ماهه       ...
14 شهريور 1392

تلخ ترین خاطره واسه مامان بابام وقتی 7 ماهه بودم

هفت ماهگی کارن رو دوست دارم از خاطراتم پاک کنم ،اون روزی که پاهای نازنینش با آب جوش سوخت . نمی خوام زیاد درباره ش بنویسم چون واقعا اذیت می شم تنها کلمه ای که پسرم تو هفت ماهگی می گفت: مه   ...
14 شهريور 1392

9ماهگی 4 دست و پا می رفتم به شکلی خاص

٤دست و پا رفتن پسرم خیلی خنده دار و جالب بود آخه زانوهاشو رو زمین نمی ذاشت با پنجه دست و پنجه پا راه می رفت مثه یه موجود عجیب                                            نی نی بدجنس                                        نی نی مهربون ...
14 شهريور 1392

وقتی یک ماهه بودم عروسی دایی مجیدم بود

چقدر استرس داشتم واسه عروسی ، آخه کارن خیلی کوچیک بود همش نگران بودم که : اگه سردش شه چی ، اگه گرسنه ش شه، اگه سر و صدا اذیتش کنه و.... ولی اونقدرا که می ترسیدم سخت نبود البته آسون هم نبود   ...
13 شهريور 1392