کارن سرهنگیکارن سرهنگی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

دنیای ما **کارن**

شمال(نوروز92)

نوروز ٩٢اون موهای خوشگل کاکاری رو کوتاه کردیم قیافش کامل تغییر کرد . با قیافه جدید پسرمون رفتیم رامسر همش بارون بود و هوا سرد ،کوچولوی ما هم همون روز اول سرما خورد همین که می خواستیم برگردیم  کوچولو خوب شد . ای شیطون فقط می خواستی این چند روز ما رو اذیت کنی                                         کارن جواهر ده نوروز ٩٢                 &...
1 مهر 1392

مامانمو دعوا کنید

دیشب ما بعد ازمدتها هوس یه سوسیس بندری کردیم   غذای کارن هنوز آماده نشده بود و کارن خیلی خیلی گرسنه اش بود همش اشاره می کرد به ظرف سوسیس و گریه می کرد منم به ناچار بهش دادم و خورد . خیلی هم خوشش اومد حالا من از دیشب همش عذاب وجدان دارم ...
30 شهريور 1392

عکس های10ماهگی و 11ماهگی کارن

٢ کلمه دیگه که کارن توی 11ماهگی تکرار می کرد و بعد از 2 ماه مجددا فراموششون کرد: بابا عم                                           کارن و مامان                                              کارن و بابا دیماه 91 ...
30 شهريور 1392

دانشگاه بهاران

بهاران جون دانشگاه نوشهر قبول شده مهندسی معماری دیروز با مامان باباش رفتن ثبت نام مامان منم دیشب همش گریه می کرد نمی گفت چشه ولی من و بابا فهمیدیم که واسه بهاران گریه می کنه  دل منم واسش تنگ میشه ولی خب تصمیمیه که خودش گرفته و ما باید بپذیریم ایشالا که موفق شه دوست دارم بهاران جون    ...
26 شهريور 1392

نامزدی دوست بابا

شنبه ٢٣/٦/٩٢ نامزذی دوست بابای کاکاری بود توی آلاچیق گرفتن خیلی جای قشنگی بود کارن کلی رقصید و خوش گذروند می رقصید  سرشو تکون می داد  پا می کوبید  می خندید قه قه  رقص نور خیلی واسش جالب بود ما هم از اینجا مجددا  تبریک می گیم  به عروس و دوماد از طرف کارن و مامان و بابا خوشبخت بشین ایشالا ...
26 شهريور 1392

کارن در شهربازی به دور ازچشم بابا

اون روز که  با بابام رفتم شهربازی نمی ذاشت من سوار هیچ کدوم از وسایل شم،به مامان می گفت قطار خطرناکه اگه افتاد روی ریل چی ؟!! هلیکوپتر که سرگیجه می گیره   این یکی می ترسه اون یکی فلانه خلاصه نذاشت سوار هیچی بشم آخه بابام خیلی خیلی رو من حساسه وقتی بابا رفت پیتزا بگیره مامان یواشکی منو سوار اسبهای گردون و ماشین موزیکال کرد . یه بار دیگه هم به دور از چشم بابا با دوستای مامان (خاله شیوا و دخترش آیلین جون و خاله سولماز و دخترش یسنا جون ) رفتیم شهربازی . من با دخترا سوار بیشتر وسایل شدم و کلی بهمون خوش گذشت تازه اونجا آوشی و مامان و باباش رو دیدیم آوش جون پشمک نمی خورد می گفت مو مو بعدشم اومدیم واسه بابا تعریف کردیم ولی ...
25 شهريور 1392