×××× کارن خرابکار ××××
لقب کارن توی خانواده اینه :
((کارن خرابکار))
دیروز که از سرکار برگشتم خونه ، خیلی خسته بودم و خیلی خیلی خوابم می اومد ولی کارن برعکس ، تازه بیدار شده بود و سرحال و مشتاق بازی .
ناهار که خوردیم دراز کشیدم که یه چرت بزنم ولی کارن با اون صدای کلفتش شروع کرد:
ماما ماما ماما ماما ماما
انگشتشو می کرد توی چشام که بازشون کنم دستمو می کشید و می گفت بیا تو اتاق ،
حالا باباش چی ؟؟؟؟
خیلی ریلکس خوابیده بود و کارن اصلا طرفش نمی رفت ( خدا شانس بده)
هیچی دیگه دلم سوخت واسه بچه بلند شدم رفتم تو اتاق حدود ١ ساعتی باهاش بازی کردم .
باباش تو فاصله ای که ما بازی می کردیم بیدار شد و یواشکی جیم شد( تا کارن آویزونش نشه) و رفت سر کار .
دیگه واقعا نمی تونستم تحمل کنم همین که دراز کشیدم خوابم برد یه دفعه با درد موهام بیدار شدم
رفته بود از آشپزخونه یه کفگیر ورداشته بود پیچونده بود به موهام و داشت می کشیدش یه چپه از موهامو کند
دوباره بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه چشاتون روز بد نبینه تمام کشوها رو بهم ریخته بود
کفگیر و ملاقه و سفره و دستمال سفره و پلاستیک فریزر و .......
همه رو ریخته بود کف آشپزخونه . یه بلال آورده بود پوستشو کنده بود و پخشش کرده بود همه جا
هیچی ، جمعشون کردم ، کلی ظرف نشسته داشتم شروع کردم به شستنشون ولی نمی ذاشت همش آویزون من بود . یه ظرف می شستم ١٠ دقیقه باهاش بازی می کردم ،
یه دفعه دیدم بچه آروم بود و صدایی ازش در نمی اومد
نیگاش کردم کابینتو باز کرده بود یه بسته ماکارونی درآورده بود و داشت می ریخت کف آشپزخونه
رفتم دوربین ورداشتم و چند تا عکس ازش گرفتم ، حالا فکر می کرد چون ازش عکس گرفتم حتما کار خوبی کرده و با یه ذوقی می خندید
وقتی شروع کردم جمعشون کنم خودشم رفته بود یه جارو نپتون ورداشته بود که به من کمک کنه
خلاصه با هر بدبختی که بود ظرفا رو شستم و آشپزخونه رو جمع و جور کردم ....
حالا رفته بود یه سکه تایلندی از کشو پیدا کرده بود دست منو می کشید میگفت بیا بریم سه تا شکلات بخریم (البته همش با اشاره)
وایساده بود تو تراس و داخل نمی اومد منم خسته و عصبی
برنامه ام این بود که از سر کار که برگشتم یه کم استراحت کنم و بعدش برم بازار براش لباش پاییزه بخرم
با اون حال و روز آماده شدیم و رفتیم بازار
توی تاکسی خودش پولو داد به آقای راننده و مامانشو حساب کرد . با صدای موزیک تو تاکسی می رقصید ، ولی خب
هیچکی حق نداشت از تاکسی پیاده شه این داد و بیداد راه می انداخت که چرا پیاده شد؟؟!
اگه کسی هم به جای اون سوار می شد کلی داد و بیداد که چرا سوار شده؟؟؟!!
خلاصه با کلی تلاش براش لباس و ٣ تا شکلاتی که قول داده بودم خریدیم و برگشتیم
ولی دیگه خدا رو شکر تا شام خورد خوابید .
اینم یه روز پردردسر با کارن خرابکار
البته تقریبا این برنامه هر روز ماست ولی با شدت وضعف
یه روز تمام لباساشو از کشو درمی آره و میریزه وسط هال
یه روز تمام کفشا رو ازجاکفشی در می آره و کفشای باباشو می پوشه و رو فرشا قدم میزنه
یه روز تمام قابلمه هاو ماهیتابه ها وصافی ها و ... رو می آره وسط هال و با یه ملاقه غذاهای خیالیشو هم میزنه