شیرین زبون 3
دستشو گذاشته رو پیشونیم می گه : - احتماین (احتمالا) تب دایی دایو (دارو) بخوی چند وقت پیش با رئیسم به خاطر مرخصی بحثم شد داشتم برا کامبیز تعریف می کردم که آره با فلانی دعوام شد حالا کارن با چشمای گرد شده و چهره ی پریشون اومده جلو می گه : -زدیش ؟؟؟؟ یه چیزی می گم ولی خواهشا نگین این رزیتا هه زده به سرش دیوونه شده : خط خطیای روی دیوارمون روز به روز داره بیشتر می شه ولی باورتون میشه به جای اینکه ناراحت یا عصبی شم ، وقتی نگاشون می کنم غرق در شادی و لذت می شم . می گم خداجون هزاران مرتبه شکرت یه روزی کنار همین دیوار می نشستم و یه نوزاد کوچولو توی بغلم بود که فقط می تونست شیر بخور...
نویسنده :
مامان کارن( رزیتا )
8:00