شیرین زبون 3
دستشو گذاشته رو پیشونیم می گه :
- احتماین (احتمالا) تب دایی دایو (دارو) بخوی
چند وقت پیش با رئیسم به خاطر مرخصی بحثم شد داشتم برا کامبیز تعریف می کردم که آره با فلانی دعوام شد
حالا کارن با چشمای گرد شده و چهره ی پریشون اومده جلو می گه : -زدیش ؟؟؟؟
یه چیزی می گم ولی خواهشا نگین این رزیتا هه زده به سرش دیوونه شده :
خط خطیای روی دیوارمون روز به روز داره بیشتر می شه ولی باورتون میشه به جای اینکه ناراحت یا عصبی شم ، وقتی نگاشون می کنم غرق در شادی و لذت می شم . می گم خداجون هزاران مرتبه شکرت یه روزی کنار همین دیوار می نشستم و یه نوزاد کوچولو توی بغلم بود که فقط می تونست شیر بخوره و چشمای کوچولوشو باز کنه و بچرخونه و دوباره بخوابه ولی همون نوزاد کوچولو الان قلم دستش گرفته و نقاشی می کنه ، می دوه این ور و اون ور و صدای قهقهه ی خنده ی شیرینش می پیچه تو خونه ، حرف می زنه و خواسته هاشو می گه ، شیطنت میکنه ، خونه رو بهم می ریزه ،داد می زنه : مامان دوست دایم و روزی هزاران بار به من لذت زندگی کردن رو می بخشه
خدایا شکرت ، شکرت که منو لایق این نعمت زیبا و دوست داشتنی دونستی و منو ببخش که گاهی کم حوصلگی و ناسپاسی می کنم .
خدای مهربون لطفتو شامل همه ی منتظرای این فرشته های خوشبختی کن و طعم خوش مادر بودن رو بهشون بچشون
آمین
عکسها در ادامه مطلب
اومده اداره ی مامان می گه مامان بیم اون خونه که کتاب دایه منظورش نمازخونه س